معلمی گاهی بسیار شیرین و لذتبخش و گاهی بسیار سخت و طاقتفرساست. من به عنوان معلم، در هر روز طیف گوناگونی از احساسات را در کلاس تجربه میکنم. احساساتی که خوشایند، یا ناخوشایند هستند؛ احساساتی چون هیجانزدگی، تعجب، شادی، غم، کلافگی، امیدواری، یا ناامیدی. در تمام این حالات تلاش کردهام نسبت به احساسی که دارم آگاه باشم؛ با خودم میگویم:« داری کمکم کلافه میشی. اگر همین طور پیش بری ممکنه به عصبانیت برسه و شاید کاری کنی که دوست نداشته باشی، پس مراقب باش». گاهی موفق بودهام و گاهی شکست خوردهام چرا که بسیار دشوار است.
شرایطی را تصور کنید که دانشآموزی در کلاس مایل نیست فعالیتی را انجام دهد، یا مدام در کلاس پرخاشگری و زورگویی میکند، در این شرایط چه احساسی دارید؟ چه افکاری به ذهنتان خطور میکند؟ دوست دارید چه کاری انجام دهید؟ گاهی معلمان چنین گفتگوی درونی را با خود دارند:« من معلم خوبی نیستم. اونها باید به حرف من گوش کنن. نمی تونم کلاس رو مدیریت کنم. اگر بقیه ببینن حتما از من ناامید میشن». در پی این استیصال، علت آن را به خود یا شاگردان نسبت میدهند و در عمل با خودتنبیهی یا سرزنش دانش آموزان این گفتگوی درونی را آرام میکنند.
حال پرسش این است، ما معلمان چه احساساتی را با خود به کلاس میبریم؟ آیا توجه داریم بچهها با چه احساس و هیجانی در کلاس حاضر میشوند؟ آیا در حالی که غمگین یا مضطرب هستند، آمادگی یادگیری را دارند؟ خود ما چطور؟در واقع باید توجه داشته باشیم که مدیریت احساسات در عملکرد ما به عنوان معلم و در یادگیری بچهها بسیار موثر است. ما خواه یا ناخواه برای شاگردانمان الگوی مهارت عاطفی هستیم. در آینده سعی میکنم به این موضوع بیشتر بپردازم.
دیدگاهتان را بنویسید