داستان «حالا نه، بچه!» نوشتۀ دیوید مکی روایتی است از کودکی که تمام تلاشش را می کند تا توجه پدرو مادرش را به خود جلب کند. پسر به پدر سلام می کند، اما او میگوید حالا نه، بچه! به مادر سلام می کند اما او هم میگوید حالا نه، بچه!. آنها سخت به کار خود مشغول اند. پسر با خودش فکری می کند. او می خواهد توجه والدین اش را به خود جلب کند. پس به مادرش که در حال آب دادن به گل است میگوید یک غول آن بیرون است که می خواهد مرا بخورد.
این داستان نیاز به عشق و توجه کودکان را روایت کرده است. مهمترین نیاز کودکان نیاز به عشق است. کودکان نیاز دارند بی قید و شرط دوست داشته شوند. یعنی لازم است اطمینان داشته باشند که شما در هر شرایطی دوستشان دارید؛ زمانی که اشتباهی را مرتکب میشوند و یا خشمشان را بروز میدهند، یا هنگامی که از انجام تکالیف شان سرباز میزنند.
اما زمانی که آن ها این توجه را دریافت نکنند تمام تلاششان را خواهند کرد تا آن را به دست آورند. ممکن است همه جا را به هم بریزند، پرخاشگری کنند و یا اسباب بازیهایشان را خرد کنند. حتی ممکن است بیمار شوند.
علاوه بر این، لازم است بدانیم بیتوجهی به کودکان، مصداق خشونت است. چرا که نیاز به توجه و عشق نیازی ضروری برای آنهاست و در صورتی که به اندازۀ کافی دریافت نکنند، سلامت جسمی و روانی آنها مورد تهدید قرار میگیرد. آنها در بستر توجه و عشق شما میتوانند رشد کنند و تواناییهای خود را گسترش دهند، در غیر این صورت تلاش برای جلب توجهتان تمام عملکرد آنها را تحت تاثیر قرار میدهد و به جای اینکه به رشد خود و خواستهها و علایق خودشان توجه داشته باشند، آن را به شما معطوف میکنند و به شکلی عمل میکنند که شما میپسندید تا مورد تحسین و توجه شما قرار بگیرند.
دیدگاهتان را بنویسید