هنگام تولد، نوزاد میراثی از پدر و مادرش را به همراه دارد. برخی در ظاهرش نمود پیدا میکنند و برخی در منش و بینش او پدیدار میشوند و خلقوخو یا ذات یا و یا همان سرشت او را تشکیل میدهند. در واقع، خلقوخوی کودک مهمترین عامل تعیین کنندۀ شخصیت اوست.
پس از این مورد، مهمترین عامل اثرگذار بر شخصیت کودک، محیط است و میدانیم که خانواده اولین و اساسیترین محیط برای پرورش کودک است. فضای عاطفی خانه و روابط افراد در خانواده بسیار اهمیت دارند. به عبارت دیگر، فضای عاطفی خانه و هیجان غالب بر آن، به کودک سرایت میکند و او انعکاسدهندۀ آن چیزی است که تجربه و دریافت میکند. به عنوان مثال، والدین پرخاشگر، کودک آرام و آسانی ندارند و والدین آشفته، این آشفتگی را به فرزندشان منتقل میکنند.
به مرور و با رشد کودک، «تربیت» او اهمیت پیدا میکند. پدر و مادر تصویری از کودک دوستداشتنی خود را در ذهن دارند و به این فکر می کنند که فرزندشان چه چیزهایی را لازم است بیاموزد. چه بکند و چه نکند. چه بگوید و چه نگوید. در اینجا لازم است بگویم منظورم از تربیت این است که محیطی را فراهم کنیم که کودک بتواند در آرامش ابراز وجود کند. محیط او نباید بسته باشد و او را محدود کند. اگر رشد کودک را به رشد گیاه تشبیه کنیم، نباید این رشد را مانند پرورش و تکثیر گیاه بونسای انجام دهیم، چهارچوب و کلیشه مشخص کنیم تا کودک به کودک آرمانی ما تبدیل شود. او کنجکاو، مشتاق و صادق است و میخواهد تجربه کند. در نتیجه به والد یا مراقبی نیاز دارد تا بتواند در آغوش امن او و محیط آزادی که می سازد بدون ترس و نگرانی، خود را نشان دهد.
در صورتی که چنین شرایطی مهیا نباشد، کودک برای اینکه توجه مراقبانش را از دست ندهد، به جای ابراز خود، در نقش «شخصیت مورد علاقۀ مامان و بابا» (کسی که مراقب اوست) فرو میرود و آنقدر خوب این کار را انجام می دهد که «شخصیت خود» را به فراموشی میسپارد و آن را گم میکند و یا حتی فکر میکند نباید چنان باشد و حتما اشکالی در او هست.
سالها بعد، وقتی صدای آن خود فراموش شده را هر از گاهی از درون شنید، پرسشهایی چون «من کیستم؟»، «چه میخواهم؟» رهایش نمیکند و رنج او آغاز می شود. راه می افتد به دنبال آن «خود واقعی» اش میگردد تا معنای زندگی اش را بیابد و آن را زندگی کند. در صورتی که موفق نباشد، با «شخصیت مورد علاقۀ مامان و بابا» تمام عمر، به زیستن زندگی نزیستۀ آنان مشغول میشود و برای همیشه از دیدار با خود محروم خواهد شد. معنای زندگی اش نخواهد یافت و احساس پوچی را مکررا تجربه خواهد کرد. او چون در درون خود چیزی نمییابد، به محیط و عوامل بیرونی وابسته میشود و مولفههای محیطی چون دوستان، فضای مجازی و یا حتی اعتیاد میتوانند او را به هر سو بکشانند، از این رو، چون اینها تنها مسکنی برای رنج بیمعنایی است، به طور مکرر شکست را تجربه خواهد کرد.
اما در صورتی که کودک محیط امنی برای ابراز وجود خویش بیابد، نگران ناراحتی و یا طرد والدین نباشد و از پیامد عمل اش نترسد، کنجکاوی و تجربه می کند، علاقه مندی اش را می شناسد و به احساسش اهمیت می دهد. بنابراین خودش را از میان تجارب مختلف میابد و همان را زندگی می کند.
ممکن است از خود بپرسید کودک تان چه درکی از شرایط دارد؟ آیا توانسته اید چنین شرایطی را برایش مهیا کنید یا نه. برای پاسخ به این سوال به کودک تان توجه کنید. آیا می خواهد شما را راضی نگه دارد؟ آیا می خواهد خوشحال تان سازد؟ آیا نگران این است که خشمگین تان سازد یا ناراحت تان کند؟ آیا می ترسد احساس واقعی اش را بروز دهد؟ اگر این چنین است مراقب رفتارتان باشید و بیشتر به نیازی که با رفتار کودکانه اش نشان می دهد، توجه کنید. دلایل اش را بیابید و تلاش کنید امنیت را به او برگردانید.
در مطلب بعد شاید بیشتر به هشدار همراه با سکوت کودک یا عصیان گری او بپردازم، تا نیاز و احساس پشت این اعمال را درک کنیم.
اگر به این موضوع علاقه دارید، برای مطالعۀ بیشتر میتوانید مطالب زیر را مطالعه کنید؛
خوانش کتاب «تربیت بچهها، تربیت خود ماست» نوشتۀ نائومی آلدورت
دیدگاهتان را بنویسید